تحولات لبنان و فلسطین

تلفن دفتر زنگ خورد و نگهبانِ کارخانه از آن‌ور خط گفت: «یه آقایی اومده و میگه باید بیاین اینجا تا شما رو ببینه...» رفتم جلوی در که ببینم حرفش چیست. توی اولین جمله‌اش گفت: «شما با چه مجوزی اومدین اینجا؟» گفتم: «اینجا کارخونه‌مونه.» گفت: «اینجا کارخونه منه! همین الان هم خالی‌اش می‌کنین.»

کارخانه‌داری که مسافرکش شد!

گاهی وقت‌ها آدم تلاش می‌کند بعضی چیزها را باور نکند. انگار دوست دارد چیزی که می‌بیند خواب و خیال باشد و بشود ازش بیرون آمد. یک نفر داد می‌زند که "تو کل زندگی‌ات را باخته‌ای"، ولی دوست داری طرف دروغگو باشد. دوست داری از اساس همه حرفش را رد کنی. درست مثل حس من، وقتی آخرین روزِ کارِ کارخانه‌ام رسیده بود.
تلفن دفتر زنگ خورد و نگهبانِ کارخانه از آن‌ور خط گفت: «یه آقایی اومده و میگه باید بیاین اینجا تا شما رو ببینه...» رفتم جلوی در که ببینم حرفش چیست. توی اولین جمله‌اش گفت: «شما با چه مجوزی اومدین اینجا؟» گفتم: «اینجا کارخونه‌مونه. همه مجوزها رو هم داریم.» گفت: «چه مجوزی؟! این کارخونه منه!» حرف عجیبی می‌زد. رفتم و اسناد خرید مِلک را آوردم، ولی باز هم سر حرفش ماند. گفت: «این‌ها جعلیه. سند اصلی دست منه.» گفتم: «اشتباه می‌کنی. من یک ساله که اینجا رو خریدم...» اما راستش توی دلم خالی شد.
مِلک کارخانه را یک سال قبل‌تر با کلی سرمایه و قرض و قوله و وام خریده بودم. یک سال هم زحمت کشیده بودیم تا با بیست و سه تا کارگر، خط تولید کیک و کلوچه و بیسکوئیت را راه بیندازیم.
از روز بعد، شکایت و پاسگاه و دادگاه شروع شد. چهل، پنجاه روز رفتیم و آمدیم و انگار هر روز بیشتر به ضرر ما می‌شد. کارخانه را تا زمان اعلام نتیجه پلمب کرده بودند. آخر هم رای دادگاه این بود که املاکی‌ها با سندسازی، به‌قول قاضی، «مالِ غیر» را به من فروخته‌اند و کارخانه مال همان آدمی است که سندهایش را آورده. باورکردنی نبود. یعنی راستش خودم نمی‌خواستم باور کنم. چون اگر باور می‌کردم، معنایش این بود که هفت‌هشت میلیارد تومان پولم را باخته‌ام؛ هفت‌هشت میلیاردِ سال نود و چهار.

من ماندم و هشت میلیارد بدهی!

رای نهاییِ دادگاه ضد ما صادر شد. کارخانه را ازمان گرفتند. بعد هم همه حساب‌های بانکی، خانه‌، ماشین، شرکت و خلاصه هر چه داشتم و نداشتم، رفت توی لیست تسویه بدهی‌ها.
لابه‌لای همین اتفاق‌ها بود که یک روز همسرم گفت: "من تحمل این رو ندارم که دوباره بخوای از صفر شروع کنی." شاید برای همین بود که خودش هم تصمیم گرفت برود توی لیست طلبکارها. خیلی زود مهریه‌اش را اجرا گذاشت، طلاقش را گرفت و رفت. 
من ماندم یک‌طرف و هشت میلیارد بدهی طرف دیگر. همه‌ دارایی‌ام را برای تسویه فروختند، ولی باز هم نزدیک نهصد میلیون تومانش باقی ماند؛ نهصد میلیون بدهی که با رای دادگاه به قسط‌های پنج، شش میلیونی تقسیم شد. 

کارخانه‌داری که مسافرکش شد!

مسافرکشی آقای کارخانه‌دار!

انگار خیلی زود باورم شد که دیگر نه کارخانه‌ای دارم، نه شرکتی و نه حتی خانه‌ای. از سر ناچاری، ماشینی دست و پا کردم و شروع کردم به مسافرکشی توی مسیر رشت انزلی؛ جایی که کسی من را نشناسد.
دو سه ماه به همین شرایط گذشت؛ و البته به جوش و غصه بدهکاری‌ِ نهصد میلیونی. کم غصه‌ای نبود برای یکی مثل من. حالم از فکر کردن بهش بد می‌شد. بدتر از آن، حالی بود که از معاشرت با اطرافیان پیدا می‌کردم. باید زمین خورده باشید که بفهمید چه می‌گویم. انگار بعدِ ورشکستی همه چیز عوض می‌شود. انگار دیگر خبری از صمیمیت‌ها و تحویل‌گرفتن‌های قبل نیست.
خیلی زود تحملم تمام شد و به نقطه‌ای رسیدم که حس می‌کردم باید از همه چیزم جدا شوم. کوله‌پشتی‌ام را برداشتم و لباس‌ها و ته‌مانده پول‌هایم را چپاندم داخلش. پانصدهزار تومانی می‌شد. جمع کردم که بروم تهران. به مادرم گفتم: «یا میرم و دیگه برنمی‌گردم. یا اگه برگشتم، موفق برمی‌گردم.»

من گارسن نیستم

رسیدم تهران و افتادم دنبال کار. اول رفتم سراغ یک کافی‌شاپ، ولی گفتند سنم بالاتر از حدی است که به کارشان بیاید. ناچار افتادم دنبال کار دیگری و خیلی زود توی یک رستوران مشغول شدم.
از یک طرف باید از پیدا کردن کار خوشحال می‌بودم، اما ماجرا طرف دیگری هم داشت. فکر کنید کسی که تا پنج، شش ماه قبل‌تر صاحب کارخانه خودش بوده و کلی کارگر داشته، حالا کل روزش به میز چیدن و ظرف تمیزکردن و گارسنی می‌گذرد و کارش که تمام می‌شود، باید با پنج، شش تا کارگر از شهرهای مختلف توی یک اتاق بخوابد. 
البته کار توی رستوران بیست و یک روز بیشتر دوام نیاورد، ولی از آن‌موقع به بعد کارهای دیگری شروع شد. مدتی مسئول نگهداری موتورخانه یک ساختمان شدم و خوبی‌اش این بود که دیگر یک اتاق مجزا برای خودم داشتم. یک سال و نیم بعد، سر از یک هتل درآوردم و شدم مسئول تاسیسات آنجا. بعد، یک سالی شاگرد املاکی... خلاصه هر شغلی که می‌شد پولی ازش درآورد. همه‌کار می‌کردم، ولی از جایگاهی که داشتم، راضی نبودم. یعنی کافی بود پنج‌دقیقه با من هم‌کلام ‌شوی. خیلی زود می‌فهمیدی که من راننده، گارسن، تاسیساتی یا املاکی نیستم. به همه می‌گفتم: «جایگاه من این جایی که امروز می‌بینین، نبوده، نیست و در آینده هم نخواهد بود.»

معجزه اتفاق می‌افتد

بعدِ ورشکستگی، همیشه فکر می‌کردم اگر خیلی شانس بیاورم، لابد در بهترین حالت کارمندِ اداره‌ای خواهم شد. حالا ولی می‌دانم که تا سه چهار سال دیگر به همان وضع مالی سابق برمی‌گردم. نمی‌دانم؛ شاید بشود اسمش را معجزه گذاشت. معجزه همیشه جایی که منتظرش نیستی، سراغت می‌آید.
اولین قرار ما توی یک کافی‌شاپ بود. دوستم و همسرش آمده بودند تا من را با خانمی آشنا کنند. آن هم درست وقتی تازه داشتم به‌زور از پسِ خرج‌های روزمره‌ام برمی‌آمدم. صحبت‌هایی کردیم. گفتم که هیچ‌چیز از دار دنیا ندارم. گفتم که بعدِ چند سال این‌ور و آن‌ور ماندن، تازه توانسته‌ایم با چند تا از رفقا خانه‌ای اجاره کنیم. ایشان ولی با اینکه خودش کارمند بود و درآمد نسبتاً خوبی داشت، به‌جای اینکه با این حرف‌ها کل ماجرا را بی‌خیال شود، فقط چند تا از خواسته‌هایش را گفت. یکی‌اش این بود که من بگردم دنبال یک کار رسمی و دولتی.
من از روز بعد افتادم دنبال یک شغل تازه و خیلی زود توانستم کاری توی یکی از بیمارستان‌های تهران پیدا کنم. این شد که تا جلسه خواستگاری، صبح‌ها بیمارستان بودم و بعدازظهرها دم بنگاه املاک. بعدتر به فکر کار سوم افتادم. بعدِ بیمارستان و املاک، بوتیکی هم باز کردم که البته خیلی زود زمین خورد. ناچار لابه‌لای کارها، معامله ماشین را شروع کردم، ولی آن هم به جایی نرسید. همین‌طور دربه‌در دنبال شغل سوم بودم. تا اینکه توی جستجوها فهمیدم می‌شود پول خوبی از سفره‌های یک‌بارمصرف درآورد. راهش این بود که دستگاهی بخریم و توپ‌های چهل، پنجاه کیلوییِ سفره را با کم کردن حجم، توی بسته‌بندی خانگی بفروشیم. با یک دستگاه شروع کردم. بعد از مدتی شد دو تا، سه تا، چهار تا ... خیلی زود تولید سفره را شروع کردیم. بعد هم تولید کیسه فریزر، کیسه زباله و سفره کاغذی. می‌دیدم که کار هر روز جدی‌تر می‌شود؛ این‌قدر که خیلی زود فهمیدم باید قید بیمارستان و املاک را بزنم و بنشینم پای گسترش کارگاه. همزمان، زندگی‌ مشترکمان را شروع کردیم. همسرم خانه‌ای داشت که توانستیم به خانه بزرگتری تبدیلش کنیم. بعد ماشینمان را خریدیم. کم‌کم تولید را بیشتر کردیم؛ این‌قدر که حالا محصولاتمان توی خیلی از فروشگاه‌ها هست. 
 

* متن بالا، برش‌هایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحن‌ها و رواق‌های حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگی‌اش را تعریف می‌کند. این روایت، روایت زندگی «امیر ساحلیان»، مرد ۴۳ ساله اهل مشهد است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.